از زیر خروار ها خاک سیاه گناه ، از درون زمین سخت و سرد زندگی ، ناگهان مثل یک جوانه گندم بر دهان سبز کبوتر ها متولد شدم...
یک جا برای دلم پهن کرده بودی درست وسط جمعیتی که خاطر خواهی شان بند دل هر چه حسود است را پاره می کرد...جایی برای دلم پهن کرده بودی تا بیایم و سفره دلم را پهن کنم درست وسط صحن و سرایت...درست روی بال کبوتر های با حیایت !
من بی هوا خودم را غرق ضریحت دیدم ، بی هوا روحم را بسته به دخیلت دیدم ، من بی هوا خودم را در هوای طلایی تو دیدم یا رئوف....حس می کنم بهشت را دارم طواف می کنم وقتی که از غدیر تو به کوثر می رسم...وقتی که از باب الرضا به جوادت می رسم !
حس می کنم پیش تو از زهرا گفتن معجزه می کند ، پیش تو از فاطمه گفتن شفای عاجل می دهد...حس می کنم اما....اما شک ندارم نه من تنها ، حتی این کبوتر ها هم از بردن نام مادر شرم می کنند...از گفتن بی هوای مادر دلشوره می گیرند...حس می کنم اصلا معجزه دلهره می آورد ! اما چاره ای نیست انگار...راهی نیست انگار...من دلم فقط با یک معجزه دل می شود !
پس باید خودم را جمع و جور کنم شاید گره از کارم وا شود...نمی دانم...اما....یا رضا (ع)......یا امام رئوف.....جان مادرت...